لقمان حکیم

مجموعه ادبی لقمان حکیم

لقمان حکیم

مجموعه ادبی لقمان حکیم

زندگی نامه ملک اشعرای بهار




بهار در خانواده‌ای به دنیا آمد که به صبوری معروف بود. این نام را پدر بهار، محمد کاظم ملک الشعراء صبوری، به عنوان تخلص شعری خویش برگزیده بود و انتخاب آن به پیوند با احمد صبور باز می‌گشت، پیوندی که در خانوادة پدر بهار افتخاری بشمار می‌آمد. صبور از‌کاشان بود و ساکن آنجا؛ شاعری خوش سخن و قصیده‌سرائی پر توان که عباس میرزا، پسر فتحعلیشاه قاجار، وی را سخت عزیز می‌داشت.پدر محمد‌‌‌‌‌ کاظم،‌ به علتی که دانسته نیست، دل از کاشان بر‌کنده و به خراسان رفته بود. پدر بهار در مشهد به دنیا آمد و بهار نیز؛ اما پیوند با کاشان و پیوند با صبور هرگز فراموش نشد.خانوادة صبوری دقیقاً چه پیوندی با میرزا احمد صبور داشته است؟ فقط می‌دانیم که او جد بزرگ این خانواده است.میرزا احمد صبور در 1228 قمری، در طی جنگهای ایران و روس، در عهد فتحعلیشاه قاجار شهید شد؛ و بنا به کتاب مرآة القاسان، از او یک پسر به نام محمد باز‌ماند. محمد دو پسر داشت:
 
یکی احمد و یکی زین‌العابدین حکیمباشی، از شاگردان دکتر تولوزان، طبیب ناصر‌‌الدین شاه. از احمد یک پسر به نام باقر و از زین‌العابدین نیز یک پسر به نام حسینقلی باز‌ماند. اینان تا اواخر عصر ناصری، تا زمان تألیف مرآة القاسان، می‌زیستند. این کتاب در سال 1228 شمسی، برابر 1266 قمری، تألیف یافته است.اما بهار در شرح زندگی خود و خانوادة خویش می‌نویسد که نام پدرش محمد کاظم، متخلص به صبوری بود، که در سال 1255 قمری به دنیا آمد، یعنی تنها بیست و هفت سال پس از مرگ صبور. پدر او محمد باقر و پدر محمد باقر عبدالقدیر خاراباف کاشی بود.از سویی سه نسل پسری صبور را یکی پس از دیگری، ‌و از سوی دیگر، سه نسل پدری بهار را یاد کردیم و این هر دو گروه همزمان می‌زیسته‌اند، ولی نام مشترکی ندارند، و در چنین فاصلة کوتاهی امکان آن نیست که گمان کنیم گروه دوم پس از گروه اول قرار دارد و عبدالقدیر نسل چهارم بعد از صبور بوده است. بدین ترتیب، خاندان پدری بهار نمی‌تواند از نسل پسری احمد صبور باشد. ولی در این خانواده، چنان که آمد، همه به این پیوند، نیک باور داشتند و تذکره نویسان نیز بدان اشاره‌ها کرده‌اند. بهار در اشعار خود بدان افتخار ورزیده و پدرش تخلص صبوری را در پی همین پیوند بر‌گزیده است.پس، به ناچار، اگر خطایی در بر‌شمردن نسل‌ها نشده باشد، این پیوند از طریق دختر احمد صبور بوده است، که او را محتملا به عبدالقدیر خاراباف کاشی، یا به احتمالی بس بعید، به فرزند او محمد باقر، به زنی داده بوده‌اند. محتملا، عبدالقدیر دم و دستگاهی داشته، در بازار کاشان کارگاه خارا بافی برپا کرده و متعین بوده است. این که از دختر صبور یادی در مرآة القاسان نرفته، بدان روی است که مؤلف اصولا ذکری از نسل دختری هیچ‌کس نکرده است.اما ماجرای افتخار به داشتن پیوند با صبور کاشانی فقط بدان سبب نیست که صبور شاعری سخنور و سرداری دلاور بوده است. این داستانی است دراز که به دانستنش می‌ارزد:بهار، صبوری پدر بهار و عبدالرحیم کلانتر ضرابی، مؤلف مرآة القاسان،  همه به اجداد واحد کهنتری فخر کرده‌اند، که از آن جمله است امیر غیاث الدین نامی‌که در عهد شاه عباس دوم صفوی، پس از خدمتهای بسیار در نبردهای زمان و همراهی با شاه در تسخیر ایالت قندهار، به کاشان آمد، در آن جا مقیم گردید، و فرزندان او، با القابی چون امیر و ضرابی، با شهرت و مکنت در همان جا بسر بردند و به حکومت پرداختند.این امیر غیاث‌الدین پنج نسل پیش از میرزا احمد صبور می‌زیسته و سر سلسلة خاندان ضرابی در کاشان بوده است.نیاکان امیرغیاث‌الدین نیز همه از امیران دلاور و کرد بودند که بر سرزمینی از غرب خوی، در آذربایجان غربی، تا کوهستانهای دیار بکر، بر ایل دنبلی، از ایلات کرد، ریاست و خانی می‌کردند. امیران این خاندان در همة عصر صفوی، از همان زمان شاه اسمعیل، مشاغلی عمده در امور سپاهی و کشوری بر عهده داشتند.از جمله، امیر سلیمان خان دنبلی، پسر خالة شاه اسمعیل، به همراه وی در جنگ چالدران شرکت داشت.بر شمردن نسلهای این خاندان به همین جا ختم نمی‌شود و آنان را به برمکی ‌ها و از آن پیشتر، به خسرو انوشیروان رسانید‌ه‌اند. ولی حقیقت این است که پیوند شماری ‌هایی که در زمان ما به پیش از عصر صفویه می‌رسید، چندان قابل اعتماد نیست و نباید، بدون تردید و تحقیقی، به دیدة قبول بدانها نگریست.بگذریم! آقا محمد ضرابی، معاصر نادر شاه (1160-1148) و اوایل زندیه (1290-1162)، از نوادگان غیاث الدین بود و پنج پسر داشت. یکی از آنان، میرزا محمد علی خان، وزیر لطفعلی‌خان زند شد و دیگری، فتحعلی‌خان صبا، ملک الشعراء دربار فتحعلیشاه قاجار گشت.از میرزا محمد علی‌خان چهار پسر پدید آمد که نخستین آنان میرزا احمد، متخلص به صبور، بود. او در خط و انشاء و در نظم و نثر پایه‌ای عالی یافت و در دیوان عباس میرزا قاجار به کار دبیری مشغول شد و از ندمای مجلس وی بشمار می‌آمد. وجود این همه موفقیت او را محسود دیگران می‌ساخت، تا آنجا که کار دبیری عباس میرزا را رها کرد و به رزم «کفار روس»رفت. در این مقام، منصب سرهنگی فوج بهادران را یافت که از نومسلمانان روس تشکیل شده بود. عبدالرزاق دنبلی در نگارستان دارا می‌گوید که او در غزوة ارکوان طالش، به هنگام شکست لشگر اسلام و رفتن همقدمان، درنگ‌ کرد و در میان جنگل، در حملات روسیه، شهید شد و مدفنش در طالش است.از وجود دیوان اشعارش نیز سخن گفته‌اند. نویسندة مجمع الفصحا می‌گوید دیوان صبور را در نزد پسرش محمد دیده است و از « نتایج طبعش پیدا است که قدرتی کامل داشته». صاحب نگارستان‌دارا، اشعار او را پنج هزار بیت می‌داند. ظاهراً آخرین کسی که از دیوان صبور سخن گفته است، خود بهار است که در مقدمة گلشن صبا، چاپ کوهی کرمانی، می‌نویسد: «دیوان شعر میرزا احمد صبور به نظر حقیر رسید، قریب چهار هزار شعر بود.» متأسفانه، دیوان او در دست خانوادة بهار نیست و از سرنوشت آن بی‌خبریم. محتملا، این دستنویس، در کنار دیگر کتابهای صبوری، در آتش گرفتن خانة پدری بهار در مشهد که حدود پنجاه سال پیش اتفاق افتاد، سوخت و از میان رفت. اما در تذکره های اشعاری از او نقل شده است که بیشتر قصیده است.از جمله:باز از دم جان بخش صبا صفحة غبرا شد تازه تر از ساحت این گلشن خضرا
گوئی که به بر‌کرده زمین خلعت اکسون گوئی که بپوشیده جهان کسوت دیبا
بیزد به جهان باد همه عنبر اشهب ریزد به زمین ابر همه لؤ لؤ لا لا
چون روی بتان، رهزن دین لالة سوری چون چشم نگار، آفت جان نرگس شهلا
آراسته روی، چمن از سبزه بدان سان کز باغ جنان برده گرو عرصة دنیا
مانا که جبین سوده به خاک در خاقان کاید همه دم باد بهاری فرح افزا....یا:چیست آن دریای نورانی که عقلش گوهر است
رشحه‌ای ز امواج فیضش صد چو بحر اخضر است
فیض آن بی منتها و جود آن بی غایت است لطف آن شادی فزا و طبع آن جان پرور است
گاه جودش، نوح را بر کوه جودی رهنما است گاه لطفش، خضر را بر آب حیوان رهبر است
غرقة دریا نه جز زهر فنا نکوشد، ولیک
هرغریقی را در آن، شهد بقا در ساغر است
صد هزاران ماهی سیمین بر و زرین پشیز اندر آن بینی که شان از ماه انور پیکر است
از نم فیضش هزاران لاله و گل بردمید کاین سپهر نیلگون ز آنها یکی نیلوفر است
قطره ها گاه تلاطم زان به روی چرخ ریخت
کاندر او این زیور و زیب از نجوم و اختر است
زنده روح کائنات از طبع روح افزای آن راست همچون جسم از جان و عرض از جوهر است
گوهر هستی چرا بخشد جهان را رایگان زان که دریای وجود احمدی را گوهر است
یا:
شکنج دام بلا گیسوی معنبر او ست که جان زنده دلان پای بست چنبر او ست
کشیده نرگس مستش ز عشوه خنجر ناز کجا روم که جهانی شهید خنجر او ست
همیشه بر سر خشم است، چون کند، یا رب! کسی که مایل جنگ و ستیز دلبر او ست
هزار کین به منش گر بود، ننالم، از آنک به مهر شاه ولایت سرشته گوهر او ست.....
از پسر و خاندان پسری صبور، تا جایی که خبر داریم، شاعری نام‌آور بر نخاست، اما ذوق و استعدادی که در وجود او بود گویا به خاندان دختری وی رسید. این استعداد در محیط کسب و کار بازار کاشان و مشهد چندی از شکفتن فرو ماند. نوه یا (به احتمال بعید) داماد صبور، محمد باقر، جذب کار و حرفة پدرش، عبدالقدیر خارا باف گشت، و چون از کاشان به خراسان رخت کشید،  به کار قناویز بافی پرداخت و پارچه های ابریشمین نیکو روانة بازارهای داخلی و خارجی کرد و ریاست صنف حریر بافان مشهد را یافت. اما محمد کاظم، سومین پسر او، به حرفة پدر علاقه‌ای نشان نداد و سرگرم فرا‌گرفتن دانش روزگار خود شد و به شعر روی آورد، تا سر انجام به مقام شامخ ملک الشعرائی دربار آستان قدس رضوی رسید و سرآمد شاعران زمان خود شد. پس از درگذشت محمود خان ملک‌الشعراء صبا که ملک الشعراء دربار ناصرالدین شاه و نوة فتحعلیخان صبا، بود، از محمد کاظم صبوری خواستند تا سمت ملک الشعرایی دربار ناصرالدین شاه را بپذیرد، ولی صبوری روی بر تافت و افتخار ملک الشعرایی آستان رضوی را بر ملک الشعرایی دربار ناصری ترجیح داد.صبوری که از میان سبک های شعر فارسی سر انجام به سبک خراسانی روی آورده بود، در ساختن قصیده و غزل استادی بسیاری از خود نشان داد، و در قصیده سرائی بیشتر پیرو سبک امیر معزی بود.او، نخستین بار، در روز عید فطر سال 1284 قمری، در سنی حدود بیست و هشت سالگی، به فراز سرودن قصیدة مرسوم عید در حضور والی خراسان و نایب التولیة آستان قدس پرداخت، و ده سال بعد فرمان ملک الشعرائی خود را که از سوی ناصرالدین شاه صدور یافته بود، دریافت داشت و از مزایای آن فرمان که مبلغ «چهل و چهار تومان نقد و مقدار بیست خروار جنس در ازاء مواجب» بود، همه ساله بهره مند شد.
با بیتی چند از آغاز یکی از قصاید او در وصف بهار آشنا شویم:
صبحدم باد صبا با نفس غالیه بار آمد و نامه‌ای آوردزفرخنده بهار
نامه‌ای، بخ بخ، کز خط عبیر آمیزش شد هوا غالیه افشان و صبا غالیه بار
نامه‌ای روح فزا چون دم جان بخش مسیح نامه‌ای نافه‌ گشا چون خم‌گیسوی نگار
نامه‌ای حرف به حرفش شده از روح رقم نامه‌ای سطر به سطرش شده از راح نگار
صاحب نامه همان صاحب رنگین رخ دوست
کاتب نامه همان کاتب‌ مشکین خط یار
غرض، آن نامه بیاورد و در اسپرد به رعد تا خطیب‌آسا خواند به همه اهل دیار
رعد بوسید مر آن نامه و بگشودش مهر
ریخت زان، خرمن خرمن، به زمین مشک تتار
سپس از حمد خدا، خواند به آواز بلند راست چو نان که بپیچد صدا در کهسار
کایها الناس! بدانید سراسر که منم نزهت روضة رضوان و مرا نام بهار....
و این بهاریه‌ای است بلند و سخت زیبا که در دیوان وی به طبع رسیده است.و با غزلی از او:سوی ما دیگر به ناز آن دلنواز آید، نیاید
عمر بود و رفت، عمر رفته باز آید، نیاید
در عراق آمد دلم، کامی‌نجست از وصل جانان
ماه عالمتاب من جز از حجاز آید، نیاید
نشکفد دل تا نبیند از دهانش یک تبسم
یا رب از باغ مراد این غنچه باز آید، نیاید
هر که از سر دهانش یافت رمزی، بست لب را
این حدیث اندر زبان اهل راز آید، نیاید
آنچنان کز نشئة می، ‌قامت آن سرو بالا،
سرو از باد صبا در اهتزاز آید، نیاید
هر که محراب دو ابروی تو دید، ای قبلة جان،
سوی مسجد دیگر از بهر نماز آید، نیاید
گر نهد عطار اندر طبله، تار طرة تو
با عبیر و عنبرش دیگر نیاز آید، نیاید
مطرب ار در پردة عشاق ننوازد نوایی
خاطره افسرده در سوز و گداز آید، نیاید
صبر را با عاشقی آمیزشی نبود صبوری
آبگینه هیچ گه با سنگ ساز آید، نیاید
صبوری تازه شصت و یکی دو سال به حساب شمسی و شصت و سه سال به حساب قمری از عمرش گذشته بود
که در وبای سال 1322 قمری در مشهد در گذشت. او دو بار ازدواج ‌کرد. همسر نخستین بزودی در گذشت و از او فرزندی بر جای نماند. همسر دوم او از خاندانی گرجی بود، از معاریف خاندانهای مسیحی گرجستان، که دو تن از ایشان در طی جنگهای ایران و روسیه، از سرزمین خود جدا مانده، به ایران افتاده و اسلام پذیرفته بودند.این دو سهراب و افراسیاب نام داشتند. سهراب که برادر بزرگتر بود، در دربار فتحعلیشاه ترقی کرد. نقدینة شاه و صرف جیب او به وی محول بود و بدین روی، سهراب خان نقدی خوانده می‌شد و خاندان نقدی از نسل اویند.برادر کوچکتر، افراسیاب خان، نه تنها اسلام پذیرفت، بلکه تعصبی در کار دین آشکار کرد، و از خدمات دولتی روی بر تافت و به کار تجارت پرداخت و پسرش، عباسقلی، نیز تاجر شد.مادر بهار دختر این عباسقلی تاجر بود که در تهران متولد شده، و بعد‌ها با خانواده‌اش به مشهد آمده بود. بهار دریکی از سرنوشت نامه های خود در رابطه با تبار و شخصیت خانوادگی پدر و مادر خودمی نویسد:
«
پدرم و مادرم از هر جهت به یکدیگر شبیه بودند. از حیث تعصب و بستگی به دیانت، ایمان و تقوی اختلاف سلیقه در میان آنان نبود. هر دو از حیث خانواده و معشیت خانوادگی در یک ردیف بودند یکی را مزیتی بر دیگری نبود. نزاع و ماجراهای بین الزوجین هیچ وقت به وقوع نپیوست. هرگز از یکدیگر ناراضی دیده نشدند. نصایحی که مادرم و پدرم در کودکی، هر یک جدا جدا، به من کرده‌اند، همه در یک ردیف و شبیه به هم و در معنی از یک سنخ بوده است؛ و از این قسمت هم می‌توان پی برد که اخلاق آن دو تن کاملاً به هم شبیه بوده و تفاوت فکری و مغایرت عقیدتی نداشته‌اندمادر بهار در سال 1326 قمری بدرود زندگی گفت.از این ازدواج چهار فرزند برجای ماند که بزرگترین ایشان، محمد تقی بهار بود. دومین فرزند عذرا نام داشت و او را ملک‌زاده خانم می‌خواندند و در جوانی به بیماری سل در گذشت. از او دختری به نام پوران بازمانده است. سومین فرزند محمد ملک‌زاده بود. مردی مهربان، بلند قامت و زیبا
، آراسته به ادب و وارسته و درستکار که سالهای سال در وزارت معارف و فرهنگ قدیم که بعدها چند وزارت خانه از آن پدید آمد، ریاست فرهنگ استانهای گونه‌گون را به عهده داشت. هم او بود که بی توقعی و با همة عشق و ارادت به طبع دیوان پدر و برادر خود پرداخت. روانش انوشه باد، یادش جاوید. از او فرزندی به نام شکوفه باز مانده است.چهارمین فرزند موسی بود. مردی لطیف، شعر شناس، منزوی و شوخ طبع که سالهای درازی را در مجلس شورای ملی به خدمت مشغول بود. از او فرزندی به نام شاهرخ باز مانده است.محمد تقی بهار در مشهد، در همان سنین کم، ازدواج کرد و صاحب فرزندی نیز شد. اما مادر و فرزند هر دو به درود حیات گفتند و او تا به تهران نیامد، دیگر ازدواج نکرد. در تهران با معتصم‌السلطنه فرخ دوستی داشت. فرخ همسری از خاندان دولتشاهی‌های کرمانشاه گرفته بود: منیژه فرزند صفدر میرزا قاجار. او بهار را از وجود دختری دیگر در این خانواده، به نام سودابه، خبر کرد. خود گفتگوها را به انجام رسانید و سودابه به همسری بهار در آمد. بهار بقیة عمر را با همین همسر‌ بسر برد.از این ازدواج شش فرزند بر جای ماند که به ترتیب هوشنگ، ماه ملک، ملکدخت، پروانه، مهرداد و چهرزاد نام گرفتند.
از پیوند فرزندان بهار شانزده نوه نیز مانده است، اما دریغ که از این خیل فرزندان و نوگان هیچ شاعری بلند پایه بر نخاسته است، گویی که بخوشید سر چشمه‌های قدیم!
بهار، از کودکی تا پایان عمر
بهار در دوازدهم ربیع‌الاول سال 1304 قمری، برابر با بیستم آذر ماه 1265 شمسی، در مشهد زاده شد. او ازیادهای دوران کودکی خویش چنین یاد می کند:
«
از کودکی به گل و نقاشی میل مفرطی داشتم، پدرم گلباز بود و من گلچین. یک بار به جرم چیدن یک بوتة کوچک از زمین، در همان ایام بچگی
، از پدرم کتک خوردم و بعد از آن دست به گل نمی‌زدم . بهترین تعارفی که مرا در اوان صباوت خشنود و شاد مینمود، گل بود. خاله‌ای داشتم که در خانة آنها گل یاس و گل زنبق بسیار بود. او گاهی از آنها چیده برای من می‌آورد و گاهی که من [به خانة آنان] می‌رفتم، از آن گلها به من می‌داد. من آن زن را خالة گلدار نام نهاده بودم......در نقاشی ذوق مفرطی داشتم. کتابهائی که دارای تصاویر بود، یگانه مونس من بود و غالب اوقات آنها را، بدون فهم عبارت، ورق زده، از دیدن تصاویرشان خوشوقت می‌شدم. رفته رفته، این مطالعات پی در پی باعث شد که خود قلم برگرفته، در پشت کتب و روی صفحات کاغذ، حتی روی اوراق قیمتی پدرم و هرچه بدست می‌افتاد، نقاشی می‌کردم.....به یاد دارم روزی سر محبرة پدرم رفتم. خانه خالی بود. قلم و دوات را برداشته، صفحة کاغذ بزرگی را که طوماروار لوله شده بود، باز کردم. مهر بزرگی به کاغذ خورده بود. مدتی روی خطوط آن مهر را قلم بردم و کپیة آن را برداشتم. سپس در حواشی آن چند شکل اسب و آدم کشیدم، و خلاصه آن صفحة بزرگ را بکلی خراب کردم.ناگاه مادرم درآمد، فریادی به من زد، آن را از من گرفت و با عجلة تمام لوله کرده، در صندوق نهاد و در آن را قفل زد. بعدها که بزرگتر شدم، مادرم گفت: می‌دانی که آن روز چه کردی؟
گفتم: چه بوده است؟
گفت: آن کاغذ فرمان منصب و مواجب پدرت بود و آن مهر ناصرالدین شاه بود که تو روی آن را سیاه کردی.من از این‌کار بی اندازه نادم شدم، چه یقین کردم که دیگر پدرم لقب و مواجب نخواهد داشت. اتفاقاً، هیچ‌گاه احتیاجی به ارائه آن فرمان ملوکانه نیفتاد و رفته رفته وحشت من زایل گشت.بعدها جوهرهای رنگارنگ خریداری کرده، تصاویر شاهنامه و نظامی ‌و غیره را رنگ می‌کردم. این وقت هفت ساله بودم و شاهنامه را بخوبی می‌خواندم و می‌فهمیدم و تصاویر مزبور را از روی تناسب اشعار رنگ می‌کردم.به یاد دارم که علمها را زرد و سرخ و بنفش می‌نمودم. شمشیرها را بنفش می‌کردم، خیمه و خرگاه رستم را سبز و رخش رستم را گلگون می‌کردم. در هفت گنبد نظامی، گنبدها را همرنگ اصل افسانه که نظامی‌گفته است، رنگ می‌نمودم.....از همان اوان کودکی، از باغ و کوه خیلی محظوظ می‌شدم. جمعه ها دایی‌های من، مرا به کوهسار مشهد که به کوه سنگی و کوه خلج و کوه سنگتراش‌ها معروف است، همراه می‌بردند. آنها پیاده بودند، و اوایل که من چهار یا پنج ساله بودم، مرا به دوش نهاده، می‌بردند، و از سن شش و هفت به بعد، با آنها پیاده راه می‌پیمودم. از دیدن گلهایی که در دامنة کوه و خود کوه روئیده بود، از قبیل لاله‌های پاکوتاه پررنگ و شقایق که ما آن را « لاله دخترو» می‌گفتیم و نوعی گل قرمز ریز که بر بوته‌های کوتاه خار می‌شکفت، بغایت شکفته خاطر و شاد می‌شدم. از گنجشک آمخته و کبوتر خوشم می‌آمد.....از سن چهار سالگی مرا به مکتب سپردند. معلم من زن عمویم بود که در محلة خود ما منزل داشت و در آن مکتب یک دختر، صغری نام، هم سن من بود و با من درس می‌خواند. من قرآن را نزد زن عمویم خواندم و وقتی که در سن شش سالگی به مکتب مردانه رفتم، فارسی و قرآن را بخوبی می‌خواندم
.
در هفت سالگی شاهنامه را نزد پدرم در ایام تعطیل می‌خواندم و معانی مشکلة آن را پدرم به من می‌فهمانید و این کتاب به طبع و ذوق من در فارسی و لغت و تاریخ ایران کمک بی نظیری کرد که هیچ وقت فوائد آن را از خاطر نمی‌توانم برد؛ من‌جمله، بعد از یک دوره خواندن شاهنامه، توانستم در همان کودکی به همان بحر شاهنامه شعر بگویم و مورد تمجید پدرم واقع شوم.


....
من از هفت سالگی به شعر گفتن مشغول شدم. یکی خواندن شاهنامه، دیگر خواندن کتاب صد کلمه، از آثار نظمی‌رشید وطواط، در مکتب، تحریک قریحة شعری مرا باعث آمد. شعر اولم این بود که گفته و به حاشیة شاهنامه نوشته بودم. پدرم بدید و ده پول سیاه به من جایزه داد:تهمتن بپوشید ببر بیان بیامد به میدان چو شیر ژیان بعد، در ایامی‌که عید نوروز در پنجم ماه شوال واقع شده بود، گفتم:عید نوروز آمد و ماه‌مبارک شد تمام
موسم شادی و عیش آمد ز بهر‌خاص و عام






پدرم مرا تحسین‌کرد و انعامی‌داد. از ‌این به بعد، که بین سال هفتم و دهم سنین صباوت من بود، در مکتب با شاگردان و رفقا جسته جسته شعر میگفتم و بعضی را هجا کرده، جهت بعضی غزل می‌سرودم، و غالباً معلم پیری که با شلاق سیم پیچیده‌اش ما را بی‌پروا کتک می‌زد، مورد شوخیهای شعری من قرار می‌گرفت...ده ساله بودم‌که به همراه پدر و مادر و یک خواهر شش ساله و برادر ‌دو ساله به سفر‌کربلا و نجف رهسپار شدیم. من و خواهرم در‌یکتای‌کجاوه بودیم و یکی از‌دائیهایم در‌تای دیگر‌کجاوه، و ‌غالباً من خواهرم را اذیت  می‌کردم و فریادش بلند می‌شد و در میان ‌آن قافلة پر‌طول و ‌عرض‌که قاطرها با کجاوه‌ها در ‌قفای یابوی پیشاهنگ، صحاری و گردنه‌ها را می‌پیمودند، پدرم صدای دخترک را شنیده، در ‌منزل‌که ‌پیاده می‌شدیم، مرا مختصری تنبیه می‌نمود و همین‌که خواهرم خود را دارای چنان حامی‌بیدار و مواظبی می‌یافت، مرا اذیت می‌کرد و بعد بنای داد و فریاد را می‌گذاشت.در پای‌کوه بیستون منزل‌کردیم.  در ‌آن رباطی‌که، هم اکنون نیز، به همان‌حال سر پا ایستاده و عهد شاه عباسی را به نظر‌می‌آورد. شب پدرم در ‌اطاق سیگار می‌پیچید، من و مادرم در غرفه نشسته بودیم. ناگاه عقرب سیاه درشتی از روی دست من و صورت برادرم که شیر می‌خورد و زانوی مادرم عبور کرد و آسیبی نرسانید. عقرب را کشتند و من به شوخی این شعر را گفتم:به بیستون چو رسیدم یه عقربی دیدم
اگر غلط نکنم، از لیفند فرهاد است.لیفند همان لیفه است‌که چین‌های کمر ‌شلوار بند باشد.  خراسانی‌ها غالباً لغاتی را که آخرش مفتوح است و هاء غیر ملفوظ دارد، به اضافة نون و دال تلفظ می‌کنند. چنان‌که یخه را یخند‌، لیفه را لیفند، و کیسه را کیسند می‌گویند. و این قاعده سماعی است نه قیاسی، زیرا بچه را بچند و ننه را ننند نمی‌گویند. مراد از شعر این است که عقرب مذکور ظاهراً از جانوران لیفة تنبان فرهاد بود که داستان عشق بازی او با شیرین، معشوقه و زوجة پرویز، در‌کوه بیستون و حجاری او در‌آن‌کوه معروف است. پدرم این شعر را حفظ کرده، در‌محافل‌خاص، رفقای‌خود را با قرائت آن می‌خندانید و‌گاهی این شوخیها به من بر‌می‌خورد. هر‌چند این اولین شعر ‌من نبود و آن را بخوبی گفته بودم، معذالک شعر مزبور ‌اولین شعر ‌من‌ شمرده شد و خراسانیان آن را به این عنوان یاد‌کردند... .من در نقاشی و شعر ‌ذوق خوبی بخرج می‌دادم. پدرم هم تا سن پانزده سالگی من در قسمت شاعری من سعی زیادی بخرج می‌داد. بعد یکمرتبه خیالاتش عوض شد، زیرا تغییر اوضاع ایران بعد از‌ مرگ ناصرالدین شاه و در عهد مظفرالدین شاه طوری محسوس بود‌که پدرم می‌گفت قهراً اوضاع دربار و دولت عوض شده، کسی ‌من بعد به شعر و شاعران اعتنا نخواهد‌کرد و ‌علم و فضل را رونق و جمالی نخواهد ماند و اهل این حرفت گرسنه و بیکار و از لذات حیات و سعادت زندگی مهجور‌خواهند ماند.این خیال در ‌مغز پدرم چنان قوت گرفت‌که مرا از شعر‌گفتن تقریباً منع کرد و اصرار داشت‌که به تجارت بپردازم و بدین خیال مرا در اوان بلوغ داماد کرد ... .تلون فکری پدرم و حالت عصبانی وی زیاد می‌شد، به حدی‌که یکمرتبه مرا از رفتن به مدرسه بازداشت و به دکان بلورفروشی که دایی من صاحب آن بود، به شراکت‌گذاشت و مرا به وی سپرد.در همین اوقات پدرم وفات یافت و بعد از فوت پدرم، یکمرتبه زندگی من عوض شد. چنان‌که خواهم گفت.من اصول ادبیات ‌را در نزد پدرم آموخته بودم. به هنگام مرگ وی هیجده سال‌داشتم. در این وقت تحصیلات خود را در نزد ادیب نیشابوری‌که از ادبا و شعرای مشهور مشهد بود، دنبال‌کردم و مقدمات عربی و اصول کامل ادبیات فارسی را نخست در پیش پدر و سپس در مدرسة نواب در‌خدمت اساتید آن فن تکمیل نمودم و خلاصه می‌توانم بگویم که تحصیلات من از هیجده سالگی، بعد از مرگ پدرم شروع شدبهار آرزو داشت تا بتواند به تحصیلاتی بیش از اینها دست یابد: به فرنگ رود، زبان فرنگی بیاموزد و در ‌رشته‌ای از علوم تخصصی بدست آورد:

«
پس از مرگ پدر، برآن شدم که به تهران آمده، به‌کمک بزرگان دولت برای فراگرفتن علوم جدید به فرنگستان رهسپار شوم
.
لیکن دو چیز‌ در پیش این مقصود دیوار کشید: یکی بی سرپرست بودن ‌خانواده، که شامل مادر، خواهر و دو برادر‌کوچک بود و معیشت آنان را بایستی تدارک و اطفال را تربیت نمایم. دیگر انقلاب ایران بود‌که در سال 1324 قمری، دو سال پس از مرگ پدر روی نمود و در اوضاع اجتماعی ایران تأثیرات شگرفی بخشید و در هر سری شوری دیگر انداختانقلاب مشروطه هرچند در دراز مدت تأثیر تلخی بر او‌ گذاشت و مایوس از مردمان زمانه، مدتها به کنجی صم بکم نشست، اما در تحول اندیشة او اثری عمیق نهاد. بسیاری از دیوارهای فرهنگ و رسوم کهنه در او فرو شکست، مداحی زندگان و مردگان از سکه افتاد و قالب‌های ذهنی اندیشة وی در هم ریخت.
«
در 1324 قمری، به سن 20 سالگی، در‌شمار مشروطه طلبان خراسان جای گزیدم... . من و رفقای دیگر... عضو مراکز انقلابی بودیم و روزنامة خراسان را به طریق پنهانی طبع و به اسم ( رئیس الطلاب) موهوم منتشر می‌کردیم و اولین آثار ادبی من در ترویج آزادی در ‌آن روزنامه انتشار یافت.
«
مشهورترین آنها قصیدة مستزادی است‌که در 1325، در عهد استبداد صغیر محمدعلی شاه، گفته شد و در ‌حینی‌که مردم در سفارت‌خانه‌ها پناه جسته بودند، در مشهد و تهران انتشار یافت:‌[کتاب را] به صورتی‌که اکنون دیده می‌شود، با نبودن نسخة دیگری، تنها با کلید حدس و قیاس و تتبع و فکر و تدرب بیرون آوردم، و با بهترین طرز به حلیة طبع آراسته شد.
«
بر همین منوال، تاریخ مجمل التواریخ و القصص را که هم منحصر به فرد و هم آب افتاده و ضایع شده بود، به تصحیح و تحشیة دقیق بیاراستم، و به حلیة طبع درآمد.
«
کتب مهم دیگر، چون تاریخ‌کبیر بلعمی ‌و جوامع الحکایات عوفی و التقاطات از جوامع الحکایات مذکور، در‌کنف عزلت و سعی و ترک و تجرید و‌کسب فیوضات ربانی، بر همان منوال آراسته و پیراسته و قابل ‌طبع و نشر‌گردید، و در ‌اختیار آن وزارت گذارده شد.
«
چون حق زحمتی که می‌دادند در آن اوقات بسیار ناچیز بود و من دسترس
به ممر معاش دیگر نداشتم، کتب خود را قسمتی در دکه‌ای نهادم و شرکتی در بیع و شرای کتب، به نام کتابخانة دانشکده، تشکیل داده شد. نخست دیوان شعر خود را به مطبعه دادم و نیمی‌از آن به چاپ رسید. اگر با ارزانی کاغذ و سعی جوانی آن کتاب طبع شده بود، زندگانی من به راه می‌افتاد و سرمایة بزرگی برای کتابخانة مزبور و منافع کافی برای من در بر می‌داشت.
«
مردمی‌که جز حسد و خبث طینت هنری ندارند، به شاه پهلوی گزارش دادند که بهار کتاب خود را در نهان به چاپ می‌رساند و چیزها در‌آن گفته و نهفته است که منافی مصلحت شاهانه است. بدین وسیلت و حیلت مرا در فشار سانسور شهربانی و در معرض آزار روحی و فوت وقت و فساد اشعار قرار دادند و آن قسمت را که طبع شده بود نیز بدون دلیل و بر این مدعا که بی اجازت به طبع رسیده است، توقیف کردند. چیزی نگذشت که، بی هیچ سببی، صبح نوروز 1312 مرا به زندان بردند و مدت پنج ماه در زندان نگاه داشتند و از آن پس یکسر به اصفهان فرستادند و یک سال نیز در آن بلدة شریف با بدترین اوضاع و در عین تهیدستی بسر بردم و کتابخانه و شرکت برهم خورد و سرمایه بر باد رفت و قسمتی از کتب نیز از بین رفت و مترصدین بازار آشفته آن را بردند و نوش جان کردند!
«
من در اصفهان بودم که قانون دانشگاه و رتبة استادی به تصویب رسید و ملاک استادی همانا سوابق معلومات و نوشتن رساله و بالاخص پیشة معلمی ‌در مدارس عالی در سال 1312، یعنی همان سال که من در منفی بسر می‌بردم، تعیین شد، که گوئی عمدی در این معنی نهفته بودند، یا گناه بخت من بود!
«
بالجمله، در مدت یک سال در بدری، رسالتی دایر بر شرح حال فردوسی و تحقیقات و تتبعات دانا پسند از روی خود شهنامة استاد تألیف کردم که در مجلة باختر و هم جداگانه به چاپ رسید و آن در زمانی بود که دولت عزم بر پا داشتن هزارة فردوسی کرد و انجمن حفظ آثار ملی با نشر بلیط بخت آزمائی آن را اعلام داشت و دانایان از هر کشور و هر طرف به ایران دعوت شدند.
«
مرحوم محمدعلی فروغی، اعلی‌الله مقامه، که مقام ریاست وزیران داشت، با دیگر
دوستان پایمردی کردند و پای مردی پیش نهادند و مرا برای شرکت در جشن هزارة استاد به تهران باز آوردند؛ و از آن پس نیز چون حاجت خود را در دانشسرای عالی و دانشکدة ادبیات به این ناچیز دانستند، ساعتی چند درس تحول و تطور زبان فارسی ارجاع شد و سپس که قرار افتتاح دورة دکتری زبان پارسی داده شد، رسماً مقرر گردید که در دانشکدة‌ ادبیات به خدمت اشتغال ورزم... .
«
آخرین خدمتی که برحسب احتیاج دانشکده و دورة دکتری ادبیات انجام داده‌ام، تألیف و گردآوری سبک شناسی است. این کتاب که با نهایت اختصار و صرفه جوئی، به ملاحظة وقت و فرصت دانشجویان، تدوین گردیده است، حاصل آخرین ایام عزلت و انزوای من است که بر حسب پیشنهاد وزیر فرهنگ وقت تدوین و چاپ شدبهار پس از شهریور 1320، هنگامی‌که دریافت « بسیاری از جوانان ایران که باید هادیان افکار و پیشروان کاروان سیاست و اجتماع آینده شوند، از داستانهای گذشته هیچ‌گونه آگاهی ندارند؛ برای رفع این نقیصه، چند فقره یادداشتها و تذکارهای محفوظ و مضبوط را، زیر عنوان تاریخ مختصر احزاب سیاسی، به شکل مقالاتی در روزنامة مهر ایران » انتشار داد.
«
خدای را به شهادت می‌طلبم که این تاریخ را تنها برای خدمت به افکار عامه و ضبط وقایع کشور نوشته‌ام و ذره‌ای قصد انتقام یا انتقاد در نوشته‌های مزبور نداشته‌ام.» « آنچه در مقالات مهر ایران نگارش یافت، به قدری مورد علاقه و ستایش عامة مردم قرار گرفت که مرا به تدوین جداگانة آن تاریخچه ترغیب نمود. از این روی، با خود اندیشیدم اکنون که باید کتابی مدون شود،همان بهتر که فصولی نیز در مقدمة کار کودتا و بیرون آمدن سردار سپه که پهلوان این داستان است، بنویسم و کتابی در تاریخ مختصر پادشاهی احمد شاه قاجار... بوجود آورم... . این بود که مجلد نخستین را برآن یادداشتها افزوده، هر دو جلد را تاریخ انقراض قاجاریه نام نهادم.» آن مقالات روزنامة مهر ایران نیز سپس بصورت یکجلد مستقل به طبع رسید.بهار در بهمن ماه سال1324 در کابینة قوام‌‌السلطنه به وزارت فرهنگ رسید
.
قوام‌السلطنه، بنا به سیاستی زیرکانه که در پیش داشت، قصد به رسمیت شناختن ظاهری فرقة دمکرات آذربایجان کرد، ولی از نقشه‌های خود با یاران نزدیک خویش هیچ نگفت. بدین روی، بهار با آن قصد وی به مخالفت برخاست و چنین مصالحه‌ای را ویرانگر ایران برشمرد. رابطة او با قوام‌السلطنه به بن بست رسید و بهار پس از چند ماه وزارت، همکاری با قوام را در کابینه رها کرد.
«
آخر وزیر شدم، و ای کاش که آقای قوام مرا به وزارت دعوت نمی‌کرد و آن چند ماه شوم را که بی هیچ گناه و جرمی ‌در دوزخم افکنده بودند، نمی‌دیدم. مشقت و رنج و عذاب روحی بی نهایت بود... و من بی درنگ پای استعفانامه را امضاء کردم. رفتم در خانه، ولی ننشستم، بلکه افتادم
.
در اوایل زمستان حس کردم سینه‌ام ناراحت است. تقاضای مرخصی کردم. شهودی هستند که بودند و عجز و لابة مرا در رفتن و اصرار و ابرام ایشان را در ماندن و اداره کردن انتخابات تهران دیدند. چندی نگذشت که مجلس باز شد، ولی دیگر قدرت کارکردن نبود. این بار طوری سقوط کردم که فقط در فرنگستان، بعد از یک سال و نیم، توانستم برخیزم و تلف نشومبهار در دورة پانزدهم از تهران انتخاب شد و به مجلس رفت و ریاست فراکسیون دمکرات را به عهده گرفت. اما، همان گونه که از او آوردیم، این مجلسی نبود که رضای خاطری آورد؛ پس در سال 1326 شمسی، برای معالجه به سویس رفت. هر چند بهار در سویس بهبود بسیار یافت، اما یاد یار و دیار او را وادار به بازگشت کرد و در اردیبهشت 1328 به ایران باز آمد.آخرین فعالیت اجتماعی او، که از نظر او فعالیتی سیاسی نبود، ریاست جمعیت هواداران صلح بود. او همیشه می‌گفت که: « امر صلح را به سبب عشق به صلح و دوستی و نه به سبب وابستگی خاصی به آنان که دربارة آن به تبلیغ می‌پردازند، دوست می‌دارم. خواه هواداران صلح از امریکا و انگلستان باشند و خواه از شوروی و چین، فریاد صلح خواهی اصیل و قابل احترام استهنوز یک سال از بازگشت بهار از سویس نگذشته بود که دوباره سخت مریض شد و از کلیة فعالیتهای ادبی و اجتماعی بازماند و بیماری اوره نیز علاوه بر سل او را می‌آزرد.بهار در‌نخستین روز اردیبهشت سال 1330 شمسی، در آغاز روز، پس از یک هفته جدال غم انگیز با مرگ، در‌گذشت و فردای آن روز، در‌ ‌‌پی ‌تشییعی عظیم و ده‌ها هزار نفری، جسدش در آرامگاه ظهیر‌الدوله در شمیران به خاک سپرده شد.بهار در پایان مقدمه‌ای که بر جلد سوم سبک شناسی خود نوشت و اجازة انتشار نیافت، می‌نویسد:
«
دوستان عزیز !
«
بهترین ایام شباب من در رنج و محنت و حرمان و خسران به طریقی که خواندید، تلف گردید. هیچ بهره‌ای از درک لذایذ و خوشیهای ایام شباب نبردم و هیچ طرفی از کسب ثروت که وظیفة جوانی و اسباب آسایش ایام پیری و ناتوانی است، نبستم. چه خوب مناسب افتاد قطعة استاد بزرگوار فردوسی علیه الرحمه در این باب، که فرمود:بسی رنج بردم، بسی نامه خواندم ز گفتار تازی و از پهلوانی
به چندین هنر شصت و سه ساله ماندم که توشه برم ز آشکار و نهانی
بجز حسرت و جز وبال گناهان ندارم کنون از جوانی نشانی
به یاد جوانی کنون مویه آرم بدین بیت بو طاهر‌خسروانی
جوانی من از کودکی یاد دارم دریغا جوانی ! دریغا جوانی !

«
تنها چیزی که مایة تسلی دل افسرده و جان به لب رسیده است، همان خدماتی است که در مدت چهل سال ایام شباب در ترویج فرهنگ ایران و ادبیات شیرین و شریف زبان مادری‌ خود انجام داده‌ام. صدها مقاله در امور اجتماعی و سیاست و ادب و تحقیقات و تتبعات به ‌رشتة تحریر‌کشیده‌ام ‌که در صفحه‌های جراید نو‌بهار و ایران و تازه بهار و دانشکده و روزنامه‌ها و مجلات دیگر، مانند مهر ایران و ارمغان و غیره درج گردیده، و قریب سی هزار بیت از قصیده و غزل و قطعه و دو بیتی و مثنویات نیز دارم که پس از آن رنج و مشقت و ضبط و توقیف و اهانت و تخفیف، دیگر دست و دلم بکار نرفت که طبع آن را تجدید کنمبهار در جهان شعر خود
چنان‌که یاد شد، بهار از کودکی به شعر علاقه داشت و در نزد پدری شاعر و سخنور، این علاقه پرورش یافت و باعث شد‌که بهار از خردسالی، از حدود شش سالگی، به شعر روی آورد و طبع آزمائی کند.او تمرین شاعری را با تضمین اشعار استادان کهن پی گرفت. مسمطی‌که در زیر می‌آوریم، از این‌گونه تمرین‌ها است‌که از ‌آثار چهارده سالگی او است:کنون که سبزه مزین نموده صحرا را
رسیده مژدة گل بلبـلان شیدا را
به باغ اگـر نگری یار سرو بالا را
«
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو داده‌یی ما را » گرفت جان و دل ما و جان نداد چرا
به جای دل غم هجران خود نهاد چرا
ز شکر دو لبش بوسه‌ای نداد چرا
«
شکر فروش،‌که عمرش دراز باد، چرا
تفقدی نکند طوطی شکر‌خا را » به بوی زلفش روید به بوستان سنبل
به یاد رویش گوید به گلستان بلبل
متی رایت نسیم الصبا حبیبی مل
«
غرور حسن اجازت مگر نداد ای گل
که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را » تو را که روی نکوتر بود ز شمس و قمر
چرا نمی‌کندت پند نیکخواه اثر
برون چرا نکنی خوی زشت خود از سر
«
به حسن خلق توان کرد صید اهل نظر
به دام و دانه نگیرند مرغ دانا را » دلم به یاد جمالت به کنج تنهایی
نشسته منتظر مقدمت که باز آیی
ولی نداند در بزم غیر بی مایی
«
چو با حبیب نشینی و باده پیمایی
به یاد آر‌ حریفان باده پیما را » کنون که رسم جهان غیر بیوفایی نیست
دلا ز‌‌‌ حلقة زلفش تو را رهایی نیست
بدان، ز ‌سلسله دیوانه را جدایی نیست
«
ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
سهی‌قدان سیه‌چشم ماه ‌سیما را » به دست فهم بچین بر ز گفتة حافظ
اگر بگویی، گو طرز گفتة حافظ
که کس نگفته نکوتر ز گفتة حافظ
«
در آسمان چه عجب گر زگفته حافظ
سماع زهره به رقص آورد مسیحا را » پدر از ذوق و قدرت شاعری فرزند خرسند بود، اما وحشت از آینده‌ای تیره و نزدیک که گمان می‌کرد با فرا رسیدنش همة سنتها و ‌قالب‌های اجتماعی و فکری فرو خواهد ریخت، او را وا می‌داشت تا فرزند را به شاعری تشویق نکند، و برآن بود تا از پسر بزرگ خود تاجری موفق، چون برادران خویش و‌ خانوادة همسرش، بسازد.مرگ ناگهانی پدر از وبا، پسر را به راه پدر افکند و او را از غرق شدن در بازار رهائی بخشید. بهار هیجده ساله بود که با مرگ پدر، قصیده‌ای سرود و برای مظفرالدین شاه فرستاد و شاه فرمان ملک الشعرائی آستانة قدس را به همراه یکصد تومان صله برایش فرستاد.اما شاعر بشمار آمدن مشکل‌تر از دریافت لقب ملک الشعرائی بود.بسیاری از استادان شعر‌خراسان باور نمی‌داشتند که جوانی به سن او قادر به سرودن چنین اشعاری باشد و می‌گفتند این بچه اشعار پدرش را باز می‌خواند. بعضی می‌گفتند این اشعار از آن بهار شروانی است‌که روزهای آخر‌حیات را در‌خانة پدری بهار بسر آورده بود.آزمایش‌ها شد. در‌حضور امراء خراسان و در محافل ادبی او را بارها امتحان کردند و او توانست لفظاً و معناً از عهدة آن آزمایش‌ها برآید و نشان دهد‌که اشعارش از پدر یا از بهار شروانی نیست.اما، ناباوری را، گفتند که دیگری برای او شعر می‌سازد.در همان ایام بود که گفتگوی مسافرت مظفرالدین شاه به خراسان، در مشهد شایع شد. بهار برای این که سمت ملک الشعرائی خود را پس از صبوری محرز سازد و خود را به شاه بشناساند، قصیده‌ای برای عرضه داشتن به شاه ساخت که مطلعش این است:رسید موکب فیروز خسرو ایران
ایا خراسان دیگر چه خواهی از یزدان
در این قصیده از آنان‌که استعداد و قدرت شاعری او را باور نمی‌داشتند،‌ گله کرده است و خطاب به ایشان گفته است:تو سبک من نشناسی ز شاعران دگر چرا ز بی خردی بر نهیم این بهتان
پس از‌صبوری اینک منم که شعر مرا برد به هدیه به جای متاع بازرگان
به خردسالی آن سان چکامه بسرایم که سالخورده سخندان سرودنش نتوان
سرانجام، کار به بدیهه سرائی رسید و مشکلترین آزمایشها که سرودن رباعی به طریق جمع بین اضداد بود مطرح گشت.از او خواستند با چهار واژة تسبیح،‌ چراغ، نمک و چنار یک رباعی بسازد. او رباعی را در زمان ساخت و فراز خواند:با خرقه و تسبیح مرا دید چو یار گفتا ز چراغ زهد ناید انوار
کس شهد ندیده است در کان نمک کس میوه نچیده است از شاخ چنار
چهار واژة دیگر طرح شد: خروس، انگور، درفش و سنگ؛‌ و او چنین ساخت:برخاست خروس صبح، برخیز ای دوست
خون دل انگور‌ فکن در رگ و پوست
عشق من و تو قصة مشت است و درفش
جور تو و دل صحبت سنگ است و سبوست
از او آزمایشی دیگر شد: گل رازقی، سیگار، لاله و کشک؛‌ و این است رباعی او:ای برده گل رازقی از روی تو رشک
در دیدة مه ز دود سیگار تو اشک
گفتم که چو‌ لاله داغدار است دلم
گفتی‌که دهم کام دلت، یعنی‌کشک
«
در آن مجلس جوانی بود طناز و خودساز‌ که از رعنایی به رعونت ساخته و از شوخی به شوخگنی پرداخته. با این امتحانات دشوار و رباعیات بدیهه که گفتم، باز هل من مزید گفته، چهار چیز دیگر از خود به کاغذ نوشت و گفت تواند بود که درآن لغات تبانی شده باشد و برای اذعان کردن و ایمان آوردن من، ‌باید بهار این چهار را بالبداهه بسراید: آینه، اره، کفش و غوره.
«
من برای تنبیه آن شوخ چشم، دست اطاعت بر دیده نهاده،‌ وی را هجائی کردم که منظور آن شوخ هم از آن هجو به حصول پیوست و آن این است:چون آینه، نور خیز گشتی،‌ احسنت چون اره به خلق تیز‌گشتی، احسنت
در کفش ادیبان جهان کردی پای غوره نشده مویز گشتی، احسنت » هنوز یک سال هم از مرگ پدر نگذشته بود‌ که این آزمایشها انجام یافت و بهار هیجده یا نوزده سال بیش نداشت‌که ناباوری‌ها از میان برخاست و مقام و موقعیت او استوار گشت. او دیگر واقعاً ملک الشعراء آستانة قدس رضوی بشمار می‌آمد.اما در این زمان انقلاب مشروطه و رؤیای آزادی و برابری اندک‌اندک سراسر ایران را فرو می‌گرفت و بهار نیز خردک خردک به این نهضت کشیده می‌شد. او هنوز شاعر آستانة قدس بود و وظیفه داشت که در
اعیاد
و آئینها،‌ علاوه بر مدح رسول اکرم و ائمه اطهار،‌ به مدح شاه‌ و حاکم مشهد‌که ضمناً نایب التولیه بود،‌ نیز بپردازد؛ ولی، ضمناً، چنان شیفتة انقلاب بود که نمی‌توانست ساکت بنشیند. پس، به ناچار، به سازمانهای پنهانی مشروطه طلبان روی آورد و به طبع اشعار بی امضاء خود در روزنامة خراسان که آن هم محرمانه انتشار می‌یافت، پرداخت.در آغاز، در دوران مظفر‌الدین شاه، که فرمان مشروطه را امضاء‌کرده بود،
ممکن بود هم از آزادی سخن‌گفت و هم شاه را ستود؛ و نیز، از رکن الدوله حاکم وقت خراسان که مردی شریف و آزادی بود، به نیکی یاد کرد. اما هنوز دو سه سالی از مرگ پدر و آغاز ملک الشعرائی او نگذشته بود، که مظفر‌‌‌‌الدین شاه درگذشت و مشروطه خواهان با محمد‌علی شاه روبرو شدند، مجلس شوری به توپ بسته شد، قیام تبریز آغاز گشت.بهار، در آغاز این عصر، در پی وحشتی که بعضی اعمال مستبدانة محمد‌علی شاه ایجاد کرده بود، ولی هنوز این وحشت به مبارزه جویی تبدیل نیافته بود، خود را، به عنوان شاعری خیرخواه، مجبور به یادآوری تاریخ و بر حذر داشتن شاه از استبداد می‌دید (1285 شمسی). این امر منجر به ساختن ترکیب‌بندی شد‌که به نام آئینة عبرت در ‌دیوان او آمده است. ترکیب بند بلندی که به این اشعار ختم می‌شود:این همه آثار شاهان، خسروا،‌ افسانه نیست
شاه را، شاها، گریز از سیرت شاهانه نیست
خسروی اندر‌خور هرمست و هردیوانه نیست
مجلس افروزی ز‌‌‌ شمع است، آری، از پروانه نیست
اینک ‌اینک کدخدایی جز تو در این خانه نیست
خانه‌ای چون خانة تو،‌ خسروا،‌ ویرانه نیست
خیز و از داد و دهش آباد کن این خانه را
و اندک‌ اند‌ک دور‌کن از‌خانه‌ات بیگانه را
او در‌مسمطی دیگر‌نیز، که تضمین غزلی از سعدی است، به نکوهش اعمال مستبدانة محمد‌علی‌شاه می‌پردازد:پاد‌شا‌‌ها ز ستبداد چه داری مقصود
که از این کار، جز ادبار نگردد مشهود
جود‌کن در ‌‌‌‌مشروطه ‌‌که‌ ‌گردی مسجود
«
شرف مرد ‌به‌جود است و‌کرامت به سجود
هر که این هر‌دو ندارد، عدمش به ز ‌‌‌و‌جود » اما کار‌جدال مشروطه‌خواهان با ‌شاه بالا گرفت. لحن بهار نیز تندتر‌گشت. در سال 1286 شمسی، بهار قصیدة مستزاد معروف خویش را در مشهد ساخت و در‌ روزنامة نو‌بهار، که خود منتشر می‌کرد، به طبع رسانید:با شه ایران ز آزادی سخن‌گفتن خطا است کار ایران با خدا است
مذهب شاهنشه ایران ز مذهبها جدا است کار ایران با خدا است
شاه مست و شیخ مست و شحنه مست و میر مست مملکت رفته ز دست
هر‌دم از دستان مستان فتنه و غوغا بپا است کار ایران با خدا است
شکست محمد‌علی شاه، پناه بردن او به سفارت روسیه و بازگشت مشروطه، بهار را شاعری کرد، که دیگر بیشتر به فکر مشروطه بود تا به دنبال وظائف ملک الشعرائی آستانة قدس و مدیحه سر‌ائی حکام.او روزنامة پرنام نو‌بهار را در مشهد منتشر کرد. قصائد و ترانه‌های ملی بسیار می‌ساخت، به مجلس‌ها می‌رفت، و اشعار آزادی خواهانة خود را بر ‌می‌سرود. ترجیح بندی در فتح تهران در سال 1287 شمسی،‌ ترانه ملی در وصف و ستایش ستار‌خان و باقر‌خان و دیگران، و اشعار ملی و انقلابی دیگری که در همان سال سروده شد،‌ نمونة بریدن تدریجی او از مسیر فکری سنتی است. او حتی در همین سال قصیده‌ای در انتقاد از کهنه پرستی زهد فروشان ریایی سرود و منتشر ساخت.از حدود سال 1289، بهار در اشعار خود نه تنها به هوادارن استبداد حمله می‌کرد؛‌ بلکه یاران نیرومند خارجی آنان را نیز دشمن می‌داشت. قرارداد 1907 میان انگلستان و روسیه، میهن دوستان ایرانی را به دشمنی
با روس انگلیس واداشت. بهار که در این هنگام تنها 25 سال داشت، چنان قصیده‌ای خطاب به وزیر خارجة انگلیس ساخت، که مشهورترین چکامة سیاسی عصر بشمار آمد و شهرت بهار را از مرزهای خراسان و ایران فراتر برد. ادوارد براون این قصیده را در کتاب ادبیات مشروطة ایران نقل کرد و بهار را به جهان خارج از ایران بشناسانید.
در این ایام، بهار دوران تازه‌ای از زندگی اجتماعی و شعری خویش را، که پیوسته با یکدیگر هماهنگ ماندند، آغاز می‌کرد. این تنها مسائل سیاسی نبود که او را به خود مشغول می‌داشت، او به بسیاری از علل واپس ماندگی ملی ما پی برده بود، و در اشعار خود به انتقاد از آنها می‌پرداخت.
در سال 1291 شمسی، در بازگشت از تبعیدی یک ساله به تهران، مستزاد مشهور خویش را سرود:این دود سیه فام که از بام وطن خاست از ما است که بر ما است
وین شعلة سوزان که برآمد ز چپ و راست از ما است که بر ما است
جان گر به لب ما رسد، از غیر ننالیم با کس نسگالیم
از خویش بنالیم که جان سخن اینجا است از ما است که بر ما است
کهنه پرستان ریایی، عوامل جاهل و خواص فاسد به تازیانة نقد او گرفتار آمده بودند.مشهد برای بهار محیط کوچکی شده بود. در سال 1293 شمسی، مشهد را ترک گفت و به عنوان نماینده به تهران و به مجلس شورای ملی آمد. او دیگر مدیحه سرای آستانة قدس نبود، او شاعری ملی، روزنامه نویسی موفق و ادیبی نام آور که به سیاست روی آورده بود،‌ بشمار می‌آمد.اما در پی وقایع قبل از کودتای 1299 و پس از آن، به هنگامی‌که اندک‌اندک نتایج دردآلود و منفی انقلاب مشروطه و بیهودگی کوششهای آزادیخواهان آشکار می‌شد، بهار گران‌ترین تجربة زندگی خود را آموخت: انقلاب مشروطه برای مردم آزادی و برابری نیاورده بود. از پس هرج و مرج نخستین، این خودکامگی بود که مسلط می‌شد. انقلاب که از منطق و شعور فارغ بود، ضد خود را به قدرت می‌رسانید. بهار چون بسیاری از انقلابیون صدیق که رویدادهای آن دوره را لمس‌کرده بودند، دچار یأس شد و از اشعارش، مالامال بودن سینه‌اش را، از اندوه و خشمی بی‌پایان می‌توان دریافت؛ هر چند که چون همة عمر، عشق به آزادی را از دست ننهاده بود. در سال 1297 شمسی در شکایت از روزگار می‌گوید:

تا بر زبر ری است جولانم فرسوده و مستمند و نالانم...جرمی‌است مرا ‌‌‌‌‌قوی ‌که‌‌ در‌این ملک مردم دگردند و من دگرسانم
از کید‌ مخنثان نیم ایمن زیراک مخنثی نمی‌دانم...گفتم‌که مگر ‌به نیروی قانون آزادی را به تخت بنشانم
و‌‌ امروز‌‌ چنان ‌‌‌‌شدم ‌‌که بر‌کاغذ آزاد ‌نهاد خامه نتوانم
ای آزادی،‌ خجسته آزادی از وصل تو روی بر‌‌‌ نگر‌دانم
و چون کودتا فرا رسید،‌ در‌سال 1301 شمسی چنین گفت:
ای دیو سپید پای در بند ای گنبد گیتی، ای دماوند...تو مشت درشت روزگاری از گردش قرنها پس افکند
ای مشت زمین برآسمان شو بر ری بنواز ضربتی چند
نی نی، تو نه مشت روزگاری ای کوه نیم ز گفته خرسند
تو قلب فسردة زمینی از درد ورم نموده یک چند...شو منفجر ای دل زمانه وان آتش خود نهفته مپسند
او قومی ‌را که حاکم برسر نوشت ملتی شده بودند، به باد ناسزا می‌گرفت و تباهی ایشان را بر ملا می‌ساخت:
ناموس ملک در کف غولان شهر ری تنظیم ری به عهدة دیوان تیره رای
قومی‌همه خسیس و به معنی کم از خسیس خلقی همه گدای و به همت کم از گدای
یکسر عنود و بر شرف و عز گشاده دست مطلق حسود و بر زبر حق نهاده پای
هر بامداد از دل و چشم و زبان و گوش تا شامگاه خون خورم و گویم ای خدای
از دیده بی سرشک بگریم به زار زار وز سینه بی‌خروش بنالم به های های
اشکی نه و گذشته ز دامان سرشک خون بانگی نه و گذشته ز کیوان فغان وای
با گذشت چند سال، فشارهای سیاسی حکومت پهلوی افزایش یافت
.
احزاب و سازمانهای سیاسی از هم پاشید. اختناق و تهدیدهای شهربانی وسعت گرفت
.
بهار با همة عشق خود به آزادی،‌ خود را قادر ندید که در برابر این سیل بنیان کن بایستد. در نتیجه، از سال 1304 شمسی قصایدی در ‌مدح رضا‌شاه در دیوان او ظاهر می‌شود. اما او فریفتة اوضاع نیست، گول نخورده است. در کنار این مدایح، قصاید بسیار در نقد اوضاع زمان نیز دیده می‌شود:فریاد از این بئس المقر و این برزن پردیو و دد
این مهتران بی هنر و ‌این خواجگان بی‌خرد
و نیز مسمطی که در سال 1308، در زمان زندانی شدن خود در آن سال، ساخته است:
ای وطنخواهان! سرگشته و حیران تا چند
بدگمان و دو دل و سر به گریبان تا چند
کشور دارا، نادار و پریشان تا چند
گنج کیخسرو در دست رضاخان تا چند
ملک افریدون پامال ستوران تا چند؟
او،‌ به ناچار، مانند بسیاری از مردم که در جوامعی تابع خودکامگان بسر می‌برند، مجبور به تظاهر به امری و اعتقاد به امری دیگر شد. او به « تقیة» سیاسی هنری پرداخت، زیرا هرگز ادعای قهرمانی و
میل به شهادت در زندانهای دورة پهلوی نداشت، خواه این روش پسندیده یا ناپسند بنماید؛ و بدین روی، چون در تابستان 1308 به زندان شهربانی افتاد، قصیدة بلندی در مدح رضا‌شاه و در شکایت از وضع خود سرود. او روحیة خود را از دست داده بود، و شاید احساس می‌کرد برای چه باید به این نبرد بیهوده ادامه دهد.یاد ندارد کس از ملوک و سلاطین شاهی چون پهلوی به عز و به تمکین
فرق بلندش دهد جمال به فرقد پر کلاهش دهد فروغ به پروین
جز قهرمانانی که محتملا بر اثر ایستادگی به شهادت رسیده‌‌اند،‌ اکثر هم‌عصران ما که دهه‌هایی، دراز را پس پشت نهاده‌اند، با احساس بیهودگی و واخوردگی بهار در این دوران آشنایند.
قربان مرغکی که ز‌‌‌ ‌سودای عشق‌گل از زخم نوک خار، به خون پرکشیده است
یا چون بهار از لطمات خزان جور سر زیر پر نهفته و دم در‌کشیده است
او حتی چنان به یأس و نومیدی افتاد که به درمانی‌کشنده روی آورد و در ستایش آن، به صورت لغز، بسرود:چیست آن گوهر که درد خسته درمان می‌‌کند
اصلش از خاک است و کار لعل و مرجان می‌کند...هست یار آذر و چون پور آزر هر زمان
آتش نمرود را چهرش گلستان می‌کند...وین عجب باشد که آرد تر‌دماغی هجر او
لیک وصلش کام خشک و سینه سوزان می‌کند...و در قصیده‌ای به نام « شهر بند مهر و وفا » به تلخی سرود:در شهر بند مهر و وفا دلبری نماند زیر کلاه عشق و حقیقت سری نماند
صاحبدلی چو نیست، چه سود از وجود‌ دل آئینه گو مباش چو اسکندری نماند...ای بلبل اسیر، به کنج قفس بساز اکنون که از برای تو بال و پری نماند
ای باغبان بسوز که در باغ خرمی‌ زین خشکسال‌ حادثه برگ ‌تری نماند...گیتی بخورد خون جوانان نامدار وز خیل پهلوانان کندآوری نماند
ولی، با وجود این، باز دل نمی‌کند و پنهان می‌سرود و از فرمانروایان روزگار بد می‌گفت:فتنه ها آشکار می‌بینم دستها توی‌کار می‌بینم
حقه بازان و ماجراجویان بر خر خود سوار‌ می‌بینم
جای احرار در تک زندان یا به بالای دار می‌بینم
این حالت، یعنی یأس و نومیدی، اجبار به تقیة سیاسی- هنری و شکایت پنهان از روزگار و نقد تند از بزرگان زمانه، در زندگی بهار ادامه یافت و اشعار او در این دوران تا آغاز دهة سوم این قرن همین حال را دارد.در این میان، دورة زندان سوم و تبعید بعدی وی به اصفهان، از نظر حجم و محتوای اشعار سروده شده توسط او، دوره‌ای است سخت شکوفا و پربار، که قصاید‌‌‌‌ی چون:شد وقت آن‌که مرغ سحر نغمه سر‌کند گل با نسیم صبح سر از خواب برکند
یا:در‌دا که دور‌کرد مرا چرخ بی امان نا‌‌‌کرده جرم، از زن و فرزند و‌خانمان
یا:نو‌بهار است و بود پر‌گل شاداب چمن همه گلها بشکفتند به غیر از‌گل من
یا:پشت‌ مرا کرد ز‌غم چنبری گردش این‌گنبد نیلوفری
و بسیاری قصاید، مثنوی ها و قطعات دیگر نمونة آثار‌آن دوره است، از‌جمله، مثنوی بلند‌کارنامة زندان.بهار دورة زندانها و تبعید را با اندوختن تجارب سیاسی و هنری عمیق بسر آورد و‌ دانش ‌خویش را وسعتی دیگر داد و از پس این دوران، عصر سرودن بعضی از درخشانترین آثار شعری او فرا می‌رسد که از آن جمله باید از قصاید زیر یاد کرد:

فروردین آمد ز پس بهمن و اسفند ای ماه بدین مژده بر آذر فکن اسپند( 1313 )و
هنگام فرودین که رساند ز‌ما درود؟ بر مرغزار دیلم و طرف سپید رود( 1315 )و
سعدیا چون تو کجا نادره گفتاری هست؟ یا چو شیرین سخنت نخل شکرباری هست؟(1316 )و
بهار آمد و رفت ماه سپند نگارا در افکن بر‌آذر سپند( 1317 )و
زد پنجه و پنج پنجه‌‌‌ام بر‌تن زین پنجه عظیم رنجه گشتم من( 1319 )با شه ایران ز آزادی سخن گفتن خطا است کار ایران با خدا است
مذهب شاهنشه ایران ز‌ مذهب‌ها جدا است کار ایران با خدا است...

«
چندی بعد خبر آمد‌که نیروی دوگانة مجاهد و بختیاری، به سرداری سپهدار تنکابنی و سردار اسعد و صمصام السلطنه بختیاری و دیگر سرکردگان مسلمان و ارمنی، وارد پایتخت شده‌اند و شاه به سفارت روس پناه برده و از سلطنت استعفا داده است (رجب 1327 قمری)... .
«
اشعار و سرودهائی که در آن شب [در مشهد] خوانده شد و قصایدی که در جشنهای ایام بعد سروده آمد، از ‌من بود و ادارة جشنها و گرمی ‌بازار شادکامی ‌ملی از شعر و خطابه بوسیلة من و رفقای انجمنی ما [سعادت] فراهم آمد.
«
در سلام آستانه که در ‌سیزدهم ماه رجب همان سال دایر‌گردید و به عادت دیرین باید شعر و‌ خطبه خوانده شود، قصیده‌ای در ستایش آزادی خواندم که مطلعش چنین بود:بیا ساقی که کرد ایزد قوی بنیان آزادی
نمود آباد از نو خانة ویران آزادی
فلک بگشود برغمدیدگان ابواب آسایش
جهان بر بست با دلخستگان پیمان آزادی


«


از سال فتح تهران به بعد، به نویسندگی در جراید ملی شروع کردم و نخستین مقالات سیاسی و اجتماعی من در جریدة طوس و بعضی بی امضاء در حبل‌المتین کلکته انتشار یافت... .
«
در 1328 روزنامة نوبهار را که ناشر افکار حزب دموکرات ایران بود، دایر کردم؛ و در همان سال حزب نامبرده به هدایت دوستان اداری و بازاری و با تعالیم حیدرخان عمو اوغلی، که از پیشوایان احرار مرکز و به خراسان مسافرت جسته بود، دایر‌گردید و من نیز به عضویت کمیتة ایالتی این حزب انتخاب شدم.
«
دولت تزار در ایران از مستبدان حمایت می‌کرد، و در خراسان قوائی وارد کرده بود و اسباب نارضائی احرار شده بود. دموکراتها منفور روس‌ها بودند. بنابراین، روش من در روزنامة نوبهار، و بعد تازه بهار، مخالفت با بقای قوای روسیه در ایران و مخاصمه با سیاست آن دولت بود.
«
این کار ‌خالی از ‌مخاطرات عظیم نبود. اما آزادیخواهان آن عصر مخاطرات را در راه مقصود خویش به جان خریدار بودند. تاریخ زندگانی آزادیخواهان قدیم، خاصه دموکراتها، پر است از این قبیل مخاطرات و فداکاریها و از جان گذشتگی‌ها؛ و تنها چیزی‌که ایران را تا حدی نجات داد، همین پاکی نیت، صفای عقیدت و ایمان کامل به حرمت و استقلال بود.
«
بالجمله، در سال 1932 و 30، داستان شوستر و التیماتوم روس و قصابی تبریز و گیلان و بسته شدن مجلس دوم و دیکتاتوری ناصرالملک به میان آمد.
«
دموکراتهای خراسان... بازارها را بستند و اسلحه برداشتند... .
«
ضربتی که در این قیام و پایداری ساده به من رسید، توقیف نوبهار بود به امر صریح قونسول روس. بلافاصله، تازه‌بهار ‌دایر گردید و مقالاتی شدید اللهجه بر ضد مداخلات دولت تزار در ‌آن درج گردید. چیزی نگذشت‌که در ‌محرم 1330، به امر وثوق‌الدوله، وزیر خارجه، از طرف حکومت خراسان این روزنامه هم توقیف شد و به فشار قونسول مزبور، من و نه نفر از افراد ‌حزب دستگیر و به طرف تهران فرستاده شدیم... .
«
بعد از هشت ماه از تهران با هزار زحمت به مشهد مراجعت کردم. حزب را دیدم در حال خمود، جراید در‌حال توقیف و رفقا بدون حرارت و امید، در پی کسب و کار خود. ولی من خسته نبودم و اگر در سیاست به روی من بسته بود، ابواب مبارزات اجتماعی و اخلاقی باز بود... .
«
یک سال کار کردم، تکفیرم کردند، آزارم دادند؛ خودی‌ها و دموکرات‌ها بیشتر از دیگران به جرم حق‌گوئی با من پرخاش کردند، و من به کار خود مشغول؛ تا جنگ بین‌الملل افق جهان را، با برق ششلول یک نفر‌ صربی، قرمز رنگ ساخت.
«
در همین احوال انتخابات دورة سوم مجلس شورای ملی، [در سال] 1332، در خراسان آغاز و پایان یافت و من از در‌جز و کلات و سرخس به وکالت مجلس انتخاب شدم.
«
روزنامة نوبهار باز از طرف دو قونسول خانة روس و انگلیس، که هردو در جنگ شرکت داشتند، توقیف گردید و من به تهران از راه روسیه عزیمت کردم.
«
در‌تهران اعتبارنامة من به جرم استشهادهای ملانمایان مشهد... در بیغولة مخالفت در افتاد و بعد از ششماه به زحمت از چاله درآمد و قبول گردید.
«
نوبهار در تهران دایر شد و بازارش رونق گرفت و در هیجانهای ملی مؤثر افتاد؛ ولی به سبب پیش آمد مهاجرت...، بار دیگر توقیف شد و خود من از نهیب جنبش سپاهیان ژنرال باراتوف، سردار روسی، ناچار به قم افتادم و در واقعه‌ای دستم خرد شد و مرا به مرکز آوردند.
«
این قطعه آن وقت گفته شد:فعل درراستی گواهم بس راست گفتم، همین گناهم بس
گفتم از راستی بزرگ شوم در جهان این یک اشتباهم بس
ترک سرکرده‌ام به راه وطن دست در آستین گواهم بس


«

بالجمله، با دست شکسته از تهران به خراسان تبعید شدم، و پس از شش ماه به تهران احضارم کردند. انقلاب روسیه بر پا شد. حزب سازی را از سر گرفتند و در کمیتة مرکزی حزب دموکرات، مدت دو سال، دو‌بار انتخاب شدم.
«
از جمله کارهای ادبی که در این دو سال‌کردم، دایر کردن انجمن ادبی دانشکده و مجله‌ای به همین نام بود و مکتب تازه‌ای در نظم و نثر بوجود آمد و غالب رجال ادب که مایة افتخار ایرانند، در آن تأسیسات با من بودند و افتخار همکاری ایشان را داشتم.
«
مدتی نوبهار را دایر کردم و حقایق روشن سیاسی و اجتماعی را در ‌آن نامه، که مدتی هم به اسم زبان آزاد دایر بود، نوشتم. آن اوقات دریافتم که باید حکومت مرکزی را قدرت داد و برای حکومت نقطة اتکاء بدست آورد و مملکت را دارای مرکز ثقل کرد.
«
آن روز دریافتم که حکومت مقتدر مرکزی از هر قیام و جنبشی که در ایالات برای اصلاحات برپا شود، صالح‌تر است و باید همواره به دولت مرکزی کمک کرد، و هوچیگری و ضعیف ساختن دولت و فحاشی جراید به یکدیگر و به دولت و تحریک مردم ایالات به طغیان و سرکشی برای آتیة مشروطه و آزادی و حتی استقلال کشور زهری کشنده است... .
«
مجلس چهارم را با سخت‌ترین و بد قیافه‌ترین وضعها گذرانیدم. از بدو افتتاح مجلس پنجم، اوضاع دگرگون شد، تا عاقبت من از روزنامه نویسی دست برداشتم. پیش بینی‌هائی که چند ‌سال دربارة آنها، قلم و چانه زده بودم، یعنی مضرات هرج و مرج فکری و ضعیف کردن رجال مملکت و دولت مرکزی، آن روز، بروز‌کرد. مردی قوی با قوای کامل و وسائل خارجی و داخلی، بر اوضاع کشور و بر آزادی و مجلس و بر جان و مال همه مسلط شد، و یکباره دیدیم که حکومت مقتدر مرکزی، که در ‌آرزویش بودیم، بقدری دیر آمد که قدرتی در مرکز بوجود آمده و بر حکومت و شاه و کشور مسلط گردیده است.
«
تصور کنید، مردی که تا دیروز به آرزوی ایجاد حکومت مقتدر مرکزی با هر کس که احتمال مقدرتی در او می‌رفت، همداستانی کرده بود، اینک می‌بایست با مقتدرترین حکومتها مخالفت کند، چه وی را خطرناک می‌دید.
«
حیات سیاسی من در این مرحله تقریباً به کوچة بن بست رسیده بود... .
«
همه کس و همة دسته‌ها خسته شده بودند و تنها سردار سپه بود که خستگی نمی‌دانست. آمد و آمد و همه چیز را در زیر بالهای قدرت خود، قدرتی که نسبت به آزادی و مشروطه و مطبوعات چندان خوشبین نبود، فرو گرفت.من، در بادی امر، به این مرد فعال نزدیک بودم و نظر به آن‌که تشنة حکومت مقتدر ‌مرکزی بودم و از منفی‌بافی نیز خوشم نمی‌آمد، میل داشتم به این مرد خدمت کنم.
«
در این زمان پرده‌هائی بالا رفت و نقشهائی بازی شد‌که کاملاً استادانه و با فکر و ‌تعقل عادی رجال مملکت ما متغایر بود، و داستان جمهوری یکی از آن پرده‌ها محسوب می‌شد... .
«
مجلس پنجم باز شد، شاه فرار‌کرد، سردار ‌سپه فرمانروای مملکت گردید. شهربانی، قشون، امنیه، حکام و دسته‌های سیاسی و مجلس همه در دست او مانند موم بودند. ولی افکار عامه و سواد جماعت و اغلب محافظه‌کاران و خانواده‌های قدیم و رجال بزرگ، و معدودی هم آزادیخواه و تربیت شده و متجدد، باقی ماندند و با نفوذ و قدرتی که مانند طوفان سهمگین غرش‌کنان به در و دیوار و سنگ و چوب و دشت و کوه می‌خورد و پیش می‌آمد، دم از مخالفت زدند و در نبرد نخستین پیروزی یافتند. من هم که در این مجلس از ترشیز نمایندگی‌داشتم با مخالفان جمهوری همراه بودمسرانجام، سردار ‌سپه پیروز ‌شد، نه با برقراری‌جمهوری، بلکه با تغییر سلطنت. « شاه نو آمد و بساط خاندان کهن برچیده شد... .
«
مجلس ششم باز ‌شد. انتخابات تهران و حومه بالنسبه آزاد بود و رفقای ما غالباً انتخاب شدند و من هم از تهران انتخاب شدم. در این مجلس پردة دیکتاتوری علنی‌تر و بدون روپوش بالا رفت و قدرت شاه نو با اقلیتی ضعیف، ولی وطن پرست، برابر افتاد.
«
ما دورة ششم را بپایان بردیم و در‌ دورة بعد لایق آن نبودیم که دیگرباره قدم به مجلس شورای ملی بگذاریم، و چند تنی هم از رفقای ما که در دورة هفتم انتخاب شدند، از وکالت استعفا دادند و در خانه نشستند...، و حیات سیاسی من که به خلاف روح شاعرانه و نقیض حالات طبیعی و شخصیت واقعی من بود، پایان یافتهنگامی‌که بهار در سال1307 شمسی به انزوای سیاسی و خانه نشینی کشانده شد، به ادبیات روی آورد و دنبال مطالعات گذشته را گرفت.
«
در سال بعد، وزارت فرهنگ مرا به تدریس تاریخ ادبیات پارسی در مدرسة « دارالمعلمین عالی »، که شامل دورة لیسانس در آن زمان بود، دعوت کرد.
«
مدت یک سال در آن مدرسه، به فاضل‌ترین جوانان آن عصر مخوف که مایة امید و قوت قلب هر معلم بود، در ادبیات پیش از اسلام درس گفتم و به پاداش این زحمت، در پایان همان سال تحصیلی، به علت بی مهری دیرینه، به زندان افتادم!
«
از آن پس، چون دریافتم که هنوز مورد نظر و تحت مراقبت دژخیمان شهربانی هستم، بهتر آن دانستم که از خانه بیرون نیایم و در به روی خویش و بیگانه فرو بندم و از کارهائی که مستلزم معاشرت و گفت و شنود است، شانه خالی نمایم.
«
بنابراین منظور، و نظر به رفتاری که عوانان در موارد مختلف، حتی در کلاس درس، یا در اطاقهای امتحان نهائی و غیره، از خود بروز می‌دادند و احیاناً وزیر فرهنگ وقت، مرحوم یحیی خان اعتمادالدوله، طاب ثراه‌ را‌ مورد عتاب و خطاب و تهدید قرار می‌دادند که چرا مرا در خدمات فرهنگی دعوت کرده است، در عزلت‌گزینی، مصمم شدم.
«
وزیر بزرگوار که بر ضیق معیشت من و امثال من وقوفی کامل داشت، پیشنهاد کرد که در خانه کارهائی برای وزارت فرهنگ انجام دهم و یکی از آن کارها مراقبت در تصحیح و تنظیم کتب ابتدائی بود که از یادگارهای بزرگ آن مرحوم است.
«
خدمت دیگری‌که رجوع کرد تصحیح و تحشیة کتب نفیس فارسی قدیم بود که یا نسخة آن‌ها نایاب و یا نسخی ممسوخ و مغلوط در‌دست بود. نخستین [آنها] کتاب گرانبهای تاریخ سیستان بود که یگانه نسخة قدیمی ‌آن در نوبت این حقیر قرار داشت و سر دنیس راس می‌خواست به قیمت گزاف از من خریداری‌کند. من به وزیر فرهنگ پیشنهاد کردم‌که میل دارم این کتاب گرانبها و نایاب را آراسته و اصلاح شده در دسترس اهل فضل بگذارم. در مدت ششماه با چنان شوق و شوری‌که تنها کار عاشقان، یا دیوانگان، است، با مرور به صدها و هزارها سند و ورق پراکنده


در اغلب این آثار، نشانة آشنائی نزدیک او با زبان‌ها و‌ فرهنگ قبل از اسلام ایران دیده می‌شود. در ‌قصیدة اخیر نیز ‌چنان استادانه از ‌مضامین داستانهای حماسی به صورتی تشبیهی یا نمادین در‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌شعر خود استفاده‌کرده است‌که پیوند عمیق او را با شاهنامه و ایران‌کهن می‌توان باز شناخت:بودم سرمست قوت بازو چون بر‌لب هیرمند روئین تن
نه لابة رستمم در آن مستی بنمودی ره، نه پند پشیوتن
ناگاه ز کید زال‌گردون، زد پیری تیری به چشمم از آهن
و در‌همین قصیده به فرزندان ششگانة خویش نیز لطفی و اشارتی‌کرده است که به یاد‌کردن می‌ارزد:یک سو رده بسته شش نر و ماده چون کره خران چموش و خر‌گردن
یو حاصفتان که لقمه‌ای سازند بر سفره اگر نهی که قارن
بیچاره بچه‌ها هم از نقد تند و عصبی او جان سالم بدر نبردند!سرانجام، دهة سوم این سدة شمسی فرا رسید. محمدرضا پهلوی بهار را به حضور طلبید تا از او استمالتی‌کرده باشد، مگر آنچه میان پدرش و بهار رفته بود، فراموش‌گردد.بهار قصیده‌ای سرود و در برابر محمدرضا پهلوی برخواند:
هر کرا مهر وطن در‌دل نباشد‌کافر است
معنی حب الوطن فرمودة پیغمبر است



و با آن‌که در این قصیده هیچ اشارة مستقیمی‌به پدرش نشده بود، به علت لحن صریح قصیده، شاه را خوش نیامد، و دیگر دیدار با وی تجدید نشد و رابطة ایشان پیوسته تلخ و نابسامان باقی ماند.چقدر جالب توجه است مقایسه‌ای میان این قصیده با قصیده‌ای‌که وی در هیجده سالگی در‌مدح مظفرالدین شاه قاجار سرود و یکصد تومان صله و فرمان ملک الشعرائی خویش را در ازاء آن دریافت داشت!بهار، بعد از شهریور 20، روحیه‌ای بهتر یافت. از رفتن رضاشاه سخت خرسند بود، و به نحوی داد دل مردم خردمند را گرفته می‌دید. اشعار او در‌این دوره دوباره بوی سرسختی و مبارزه جویی می‌دهد، هر چندکه، به سبب بالا رفتن سن و تجربه، از آرامش و میانه روی بیشتری برخوردار است.وی در قصیدة
ضمیرانی در بن بید معلق جا گرفت پنجة نازک به خاک افشرد و کم‌کم پا گرفتدعوت به استقامت می‌کند و پیروزی را در پی‌استقامت مسلم می‌شمارد.بهار در این دوره نه در چپ، در خیل حزب توده، و نه در راست، در خیل انواع گروه‌های راست، قرار داشت. او میانه‌روی متمایل به چپ بود که به غرب با اطمینان نگاه نمی‌کرد و از انگلستان متنفر بود، و رابطة محتاطانه با شرق را جایز می‌دانست و استفاده از تجربیات مفید آنان را لازم می‌شمرد و در‌ قصیدة خود، هدیة باکو، از این تجربیات سخن می‌گفت.او سرانجام، دوباره وارد امر سیاست شد (کاش نمی‌شد!) و با یأس و نومیدی مجدد آن را ترک گفت و از قوام السلطنه که او را بازی داده بود، با نفرت یاد کرد:حدیث عهد و وفا شد فسانه در کشور ز‌‌کس درستی عهد وفا مجوی دگر و چنان آن احوال تلخ بود که از پای درآمد، ایران را ترک‌گفت و در‌‌‍‌آسایشگاهی برفراز کوههای سویس، در دهکده‌ای به نام لزن مدتی بسر برد و به درمان زخم سل خویش پرداخت.در پی‌دوری از ایران، یاد این سرزمین کهن مالوف او را فرو گرفت و با شناختی‌که از تاریخ ایران داشت، قصیدة معروف خود را ساخت:مه کرد مسخر دره و‌کوه لزن را پر کرد ز‌سیماب روان دشت و چمن را
بهار پس از وصف آن همه زیبائی روستای‌کوهستانی لزن‌ که به مه پوشیده می‌شد، به یاد سرزمینی می‌افتد که یک عمر بدان عشق ورزیده است، اما اکنون روزگار تیره‌‌ای را می‌گذراند:شد داغ دلم تازه که آورد به یادم تاریکی و بد روزی ایران کهن را
و میهن پرستانه از تاریخ اشکانیان یاد می‌کند که:خون جوش زند در سر‌من از شعف و فخر
چون یاد ‌کنم رزم کراسوس و سورن را


او کسی نبود که در سویس بپاید. به ایران بازگشت و در واپسین سالهای زندگی باز هم شاعری اجتماعی ماند. او رهبری جریان صلح را پذیرفت و واپسین قصیدة بلند خویش را در مدح صلح سرود. اما این سرود نه تنها در مدح صلح و دوستی است که گویای آرزوهای دراز مردم ما و همة دیگر مردم برای برابری، آزادی و عدالت است.فغان ز جغد جنگ و مرغوای او که تا ابد بریده باد نای او...کجا است روزگار صلح و ایمنی شکفته مرز و باغ دلگشای او
کجا است عهد راستی و مردی فروغ عشق و تابش ضیای او
کجا است دور یاری و برابری حیات جاودانی و صفای او...زهی کبوتر سپید آشتی که دل برد سرود جانفزای او
بهار عمده قصیده سرائی است که به سبک خراسانی می‌سراید. میان قصاید اواخر دهة دوم و همة دهة سوم زندگی بهار
، با قصاید واپسین دهه‌های زندگی او، تفاوتهائی از نظر احساس، مضمون و لغت، هر سه، دیده می‌شود. هر چند همة این اشعار به همان سبک عمومی ‌خراسانی است، ولی تحول و توسعة روزافزون دانش اجتماعی او و شرکت دراز مدت وی در جریانهای سیاسی زمان خود، او را از ملک الشعرائی آستانة قدس به ستایش‌گری صلح و آزادی کشانید

؛ و آشنائی مناسب وی با زبانها و ادبیات ایرانی پیش از اسلام و تحقیقات ارزشمندش در نظم و نثر ‌ادبیات فارسی، زبان او و بیان او را سخت غنی‌تر و شکوه‌مندتر ساخت. قابل یاد آوری است که او، به اتفاق شاد روانان کسروی، یاسمی ‌و مینوی، در نزد پرفسور هرتسفلد آلمانی، که سالها در ایران بود، زبان و ادبیات پهلوی تحصیل می‌کرد
.
نیز ترجمة ارزشمند متنهای اوستائی که توسط شادروان پورداود انجام یافته بود، مبنای آشنائی وی با زبان و ادبیات اوستا
قرار گرفت، و چه بسیار یادداشتها که در پی مقابله با متن اوستا در حاشیة دو جلد کتاب یشتها نوشته است. بی‌گمان، همان‌گونه که منتقدان گفته‌اند، در اشعار او نیز، چون دیگر شاعران، غث و ثمین هست و اشعار همه به یک اندازه فاخر نیست. اما بررسی این امر نیاز به دانشی فراتر از دانش نگارنده دارد و کار استادانی سخن شناس است
.
او جز قصیده که در آن استاد مسلم بود، به سرودن انواع دیگری از شعر، از جمله مثنوی، غزل و تصنیف هم پرداخته است که از نظر ارزش شعری به پای قصاید او نمی‌رسند، هر چند هر یک در جای خود سخت زیبا و استوار‌‌ ا‌ست. تصنیف‌های او، بویژه مرغ سحر، از‌جمله زیباترین تصنیف‌های عصر حاضر است. اشعار محلی او از ‌شیرینی‌خاصی بهره مند است و در این میان، قصیدة معروف محلی‌اش به نام «بهشت خدا» شاید استادانه‌ترین قصیده به لهجه‌ای محلی در ادبیات ما باشد. او توانسته است پیچیده‌‌ترین مسائل نجومی ‌و زیباترین تشبهات مربوط به آنها را به زبانی محلی طرح کند که گویندگان عادی آن لهجه گاه از بکار بردن معمول آن باز می‌‌مانند.او خود دربارة شعر خویش می‌گوید: « تتبعات من در سبک کلاسیک و سبک معاصر و ساده هر دو پیشرفت کرده، توانستم به هر رویه و سبکی که بخواهم شعر بگویم، چه قصاید کلاسیک، چه مستزادها و مسمط‌های ملی ساده، چه قطعات و رباعیات و مثنویات عوام پسند و چه غزلهای عاشقانه به سبک عراقیبد نیست چند سطری نیز از یادداشتهای او را دربارة نثر فارسیش در این جا بیاوریم: « من در نثر کلاسیک... ابتدا سبک تاریخ بیهقی را انتخاب‌کرده بودم. اما علل سیاسی و احتیاج مردم به نثر ساده باعث شد که سبک نثر نویسی من از نو به طرزی تازه آغاز شود و یکباره از مراجعه به سبک قدیم منصرف‌‌‌گردیدم... .
«
بالاخره مرغوب شدن مقالات رسول‌زاده و هواداری سیاست و تعصب مسلکی باعث شد که به سبکی بین سبک رسول‌زاده و سبکی که خودم اختراع کرده بودم،  شروع به مقاله نویسی کنم. تصرفی که خودم در آن کردم، داخل نمودن لغات فارسی و ترکیبات شعری بود در نثر مزبور، و با وجود آنکه از نوشتن لغات ایجاب و استکمالات و استحصالات و امثال ذلک خودداری نداشتم، در عین حال از نگاشتن کلمات بیم آن است و گزیده و نوین و دستاویز و پایمردی و کشور و بیگانگان و وجاهت و وجیه و وجاهت ملی و غیره که تا آن زمان در نثرها دیده نمی‌شد و امروز همه متبع و مورد استعمال عموم شده است و فهرست جداگانه‌ای می‌توان بر آن قرار داد، بیم و خوفی نداشته، با این عوامل و وسائل شروع به تهیه نثری نمودم که بعدها، پس از سه چهار سال، سبک رسول‌زاده را از بین برد و سبک تازه‌تر و فارسی‌تری را بوجود آوردامید است که این مختصر، آشنائی با بهار و کار او را فراهم کرده باشد.مهرداد بهار
زمستان 1367
منابعی که در نوشتن این دیباچه بکار آمد، نخست مقدمه‌ای است از بهار بر تاریخ مختصر احزاب سیاسی ایران، جلد اول؛ دیگر جزوه‌ای است به نام ملک الشعراء بهار، که از سوی دانشگاه تهران در سال 1330 شمسی منتشر شد و حاوی اثری است از شادروان جلال همائی در شرح حال بهار. بخشی از این شرح حال به قلم خود بهار است که در اینجا از آن استفاده شد؛ و سه دیگر مقدمه‌ای است از بهار در آغاز جلد سوم سبک شناسی، مورخ آذر 1326 شمسی، که وزارت فرهنگ در آن زمان با نشر آن مخالفت کرد.طبیعی است که، در همه حال، از دیوان بهار نیز سود جسته‌ام.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد